ماندن در صف عاشورایی امام عشق تنها با یقین مطلق بدست می­آید.

معرفی شهیدان 8 سال دفاع مقدس کشورمان ایران
صفحه خانگی پارسی یار درباره

داستان دو رفیق

داستان زیر خاطرات ناب دورفیق ازلی است که یکی از آنان به دیدار خدا رفت و دیگری در حسرت و شوق پرواز.
تا پایان این داستان همراه ما باشید

قسمت اول:
من و میثم تو یه شهرک نظامی زندگی کردیم شهرک دوتا ستون خونه های ویلایی ارتشه!
زوج و فرد،ما با هم تو ستون فرد بودیم،اونا کوچه 21 و ما 29 ،ما زیاد با هم سنمی نداشتیم،حتی بابام که جانبازه با مرحوم پدرش سره مسائل عقیده ای و مذهبی تو مسجد جرو بحثشونم شده بود و خودش بیشتر باعث فاصله بینمون شده بود،
خلاصه هفت سالمون شدو ما جفتمونم رفتیم مدرسه،تو یک کلاس نبودیم ولی تو یک سالن بودیم که این ینی هرروز همو میدیم و بی تفاوت از کنار هم رد میشدیم!

اخلاق میثم آروم!مذهبی!قرآن خوان !مثبت به طرز عجیبی!مودب،خوش پوش،لباسا ساده بدون مارک یا نوشته،هر روز تو نماز خونه بود!
و برعکس میثم من یه بچه ارازل که کارو زندگیم صبح تا شب دعوا و مردم آزاری بود،ولی تو دلم از مظلوم جماعت دفاع میکردم و فقط دنبال این بودم انتقام مظلومارو از قلدرای منطقه بگیرم،ولی این میثم رو مخ من بود،با اینکه ساکت بود باهاش بد لج بودم،اونم صرفا بخاطره اینکه درسش خوب بود،بچه مثبت بودو بدجور مورد تشویق مسئولای مدرسه بود.همش دلم میخواست به یه بهونه ای باهاش دعوا کنم بزنمش،ولی لاکردار گزک دستم نمیداد!
قیافش هنوز جلو چشممه،یه بچه سبزه ،با روپوش سرمه ای با شلواره طوسی موها با نمره چهار کوتاه،ناخناش تمیز! بگذریم!

گذشت و  قضیه تو یه مدرسه بودن ادامه داشت تا پنجم ابتدایی....

ادامه دارد....