سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ماندن در صف عاشورایی امام عشق تنها با یقین مطلق بدست می­آید.

معرفی شهیدان 8 سال دفاع مقدس کشورمان ایران
صفحه خانگی پارسی یار درباره

معجزه اذان در جنگ

داستان معجزه اذان - شهید ابراهیم هادی

"هوالعشق"


گفت :چون نمی خواستندتسلیم شوند.تعجب من بیشتر شد وگفتم:یعنی چی!؟فرمانده عراقی به جای اینکه جواب من را بدهد پرسید:این الموذن!؟این جمله احتیاج به ترجمه نداشت.با تعجب گفتم:موذن!؟اشک در چشمانش حلقه زد .باگلویی بغض گرفته شروع به صحبت کرد و مترجم سریع ترجمه می کرد:

به ما گفته بودند شما مجوس و آتش پرستید .به ما گفته بودند برای اسلام به ایران حمله می کنیم وبا ایرانی ها می جنگیم .باور کنید همه ما شیعه هستیم .ما وقتی می دیدیم فرماندهان عراقی مشروب می خورند واهل نماز نیستندخیلی در جنگیدن با شما تردید کردیم .صبح امروز وقتی صدای اذان رزمنده شما راشنیدیم که با صدای رسا وبلنداذان می گفت .تمام بدنم لرزید.وقتی نام امیرالمومنین (ع)را اوردبا خودم گفتم :توبا برادران خودت می جنگی . نکندمثل ماجرای کربلا.........دیگر گریه امان صحبت کردن به او نمی داد.دقایقی بعد ادامه داد: برای همین تصمیم گرفتم تسلیم شوم وبار گناهانم را سنگین تر نکنم.لذادستوردادم کسی شلیک نکند .هوا هم که روشن شد نیروهایم را جمع کردم وگفتم:من می خواهم تسلیم ایرانی ها شوم هرکس می خواهد با من بیاید.این افرادی هم که با من آمده اند دوستان هم عقیده من هستند بقیه نیروهایم رفتندعقب.البته آن سربازی که به موذن شلیک کردرا هم آوردم.اگر دستور بدهید او را می کُشم .حالا خواهش می کنم بگو موذن زنده است یا نه !؟ مثل آدم های گیج و منگ به حرف های فرمانده عراقی گوش می کردم .هیچ حرفی نمی توانستم بزنم،بعداز مدتی سکوت گفتم :آره زنده است .با هم از سنگر خارج شدیم رفتیم پیش ابراهیم که داخل یکی از سنگرها خوابیده بود.تمام هجده اسیر عراقی آمدند ودست ابراهیم را بوسیدندورفتند.نفرآخر به پای ابراهیم افتاده بود وگریه می کرد .می گفت :من را ببخش ،من شلیک کردم.بغض گلوی من را هم گرفته بود.حال عجیبی داشتم.دیگر حواسم به عملیات و نیروها نبود .می خواستم اسرای عراقی را به عقب بفرستم.فرمانده عراقی من را صدا کردو گفت آن طرف را نگاه کن .یک گردان کماندویی وچند تانک قصدپیشروی از آنجا را دارند.بعدادامه داد:سریعتربرویدوتپه را بگیرید.من هم سریع چند نفر از بچه های اندرزگورا فرستادم سمت تپه.با آزاد شدن آن ارتفاع،پاکسازی منطقه انار کامل شد .گردان کماندویی هم حمله کرد.اما چون ما آمادگی لازم را داشتیم بیشتر نیروهای آن از بین رفت وحمله آنها ناموفق بود.روزهای بعدبا انجام عملیات مححمدرسول الله در مریوان فشار ارتش عراق بر گیلان غرب کم شد. به هر حال عملیات مطلع الفجربه بسیاری از اهداف خود دست یافت .بسیاری از مناطق کشور عزیزمان آزاد شد هر چند که سردارانی نظیر غلامعلی پیچک،جمال تاجیک وحسن پالاش در این عملیات به دیدار یار شتافتند.ابراهیم چند روز بعد،پس از بهبودی کامل دوباره به گروه ملحق شد .همان روز اعلام شد:در عملیات مطلع الفجرکه با رمز مقدس یا مهدی(عج) ادرکنی انجام شد.بیش از چهارده گردان نیروی مخصوص ارتش عراق از بین رفت.نزدیک به دوهزاز کشته ومجروح ودویست اسیر از جمله تلفات عراق بود .همچنین دو فروندهواپیمای دشمن با اجرای آتش خوب بچه ها سقوط کرد. از ماجرای مطلع الفجرپنج سال گذشت.در زمستان سال شصت و پنج درگیرعملیات کربلای پنج در شلمچه بودیم .قسمتی از کارهماهنگی لشگرها واطلاعات عملیات با ما بود. برای هماهنگی وتوجیه بچه های لشگر بدر به مقر آنها رفتم قرار بود که گردان های این لشگر که همگی از بچه های عرب زبان وعراقی های مخالف صدام بودند برای مرحله ی بعدی عملیات اعزام شوند.پس از صحبت با فرماندهان لشگر و فرماندهان گردان ها،هماهنگی های لازم را انجام دادم و آماده حرکت شدم .از دور یکی از بچه های لشگر بدر را دیدم . به من خیره شده و جلو می آمد.آماده حرکت بودم که آن بسیجی جلوتر آمد و سلام کرد .جواب سلام را دادم و بی مقدمه با لهجه ی عربی به من گفت :شما در گیلان غرب نبودید!؟

با تعجب گفتم :بله،فکر کردم از بچه های همان منطقه است.بعدگفت:مطلع الفجریادتان هست ،ارتفاعات انار،تپه آخر!کمی فکر کردم و گفتم :خب!گفت:هجده عراقی که اسیر شدند ،یادتان هست!؟با تعجب گفتم:بله،شما!؟با خوشحالی جواب داد:من یکی از آنها هستم!!تعجب من بیشتر شد.پرسیدم اینجا چه می کنی!؟گفت:همه ما هجده نفر در این گردان هستیم ما با ضمانت آیت الله حکیم آزاد شدیم .ایشان ما را کامل می شناخت قرار شد بیایم جبهه وبا بعثی ها بجنگیم !خیلی برای من عجیب بود.گفتم : بارک الله،فرمانده شما کجاست!؟گفت: او هم در در همین گردان مسئولیت دارد الان داریم حرکت می کنیم به سمت خط مقدم . گفتم :اسم گردان و اسم خودتان را روی کاغذ بنویس،من الان عجله دارم .بعد از عملیات میام اینجاو مفصّل همه شما رو می بینم همین طور که اسامی بچه ها رو می نوشت سوال کرد :اسم موذن شما چی بود!؟جواب دادم :ابراهیم ،ابراهیم هادی. گفت:همه ما این مدت به دنبال مشخصاتش بودیم.از فرماندهان خواستیم حتما اورا پیدا کنند.خیلی دوست داریم یکبار دیگر آن مرد خدا رو ببینیم.

ساکت شدم.بغض گلویم را گرفته بود سرش را بلند کردونگاهم کرد.گفتم :انشاالله توی بهشت همدیگر رو می بینید!خیلی حالش گرفته شد.اسامی رو نوشت و به همراه اسم گردان به من داد.من هم سریع خداحافظی کردم وحرکت کردم.این برخورد غیر منتظره خیلی برایم جالب بود. تااینکه در اسفند ماه شصت و پنج،عملیات به پابان رسید.بسیاری از نیروها به مرخصی رفتند.یک روز داخل وسایلم کاغذی را که اسیر عراقی یا همان بسیجی لشگربدر نوشته بود پیدا کردم.رفتم سراغ بچه های بدر.از یکی از مسئولین لشگرسراغ گردانی را گرفتم که روی کاغذ نوشته بود.آن مسئول جواب داد:این گردان منحل شده.گفتم:می خواهم بچه هایش را ببینم.فرمانده ادامه داد:گردانی را که حرفش را میزنی به همراه فرمانده لشگر،جلوی یکی از پاتک های سنگین عراق در شلمچه مقاومت می کند.تلفات سنگینی را هم از عراقی ها می گیردولی عقب نشینی نمی کند.بعدچند لحظه سکوت کرد وادامه داد:کسی از آن گردان زنده برنگشت.

گفتم این هجده نفرجزءاسرای عراقی بودند.اسامی آنها اینجاست.من آمده بودم که آنها را ببینم.جلو آمد.اسامی را از من گرفت.وبه شخص دیگری داد.چنددقیقه بعدآن شخص برگشت وگفت:همه این افراد جزءشهدا هستند!

دیگر هیچ حرفی نداشتم.همینطور نشسته بودم وفکر می کردم. به خودم گفتم:ابراهیم با یک اذان چه کرد!یک تپه آزاد شد.یک عملیات پیروز شد.هجده نفر هم مثل حرّاز قعر جهنم به بهشت رفتند.بعد به یاد حرفم به آن رزمنده عراقی افتادم:

انشاالله در بهشت همدیگر را می بینید.بی اختیار اشک از چشمانم جاری شد.بعد خداحافظی کردم و آمدم بیرون.من شک نداشتم ابراهیم می دانست کجا باید اذان بگوید ،تا دل دشمن را به لرزه در آورد وآنهایی را که هنوز ایمان در قلبشان باقی مانده هدایت کند



حاج آقا باید برقصه!!!

چند سال قبل اتوبوسی از دانشجویان دختر یکی از دانشگاه‌های بزرگ کشور آمده بودند جنوب.چشم‌تان روز بد نبیند… آن‌قدر سانتال مانتال و عجیب و غریب بودند که هیچ کدام از راویان، تحمل نیم ساعت نشستن در آن اتوبوس را نداشتند. وضع ظاهرشان فوق‌العاده خراب بود. آرایش آن‌چنانی، مانتوی تنگ و روسری هم که دیگر روسری نبود، شال گردن شده بود.اخلاق‌شان را هم که نپرس… حتی اجازه یک کلمه حرف زدن به راوی را نمی‌دادند، فقط می‌خندیدند و مسخره می‌کردند و آوازهای آن‌چنانی بود که...از هر دری خواستم وارد شوم، نشد که نشد؛ یعنی نگذاشتند که بشود...دیدم فایده‌ای ندارد! گوش این جماعت اناث، بدهکار خاطره و روایت نیست که نیست...باید از راه دیگری وارد می‌شدم… ناگهان فکری به ذهنم رسید… اما… سخت بود و فقط از شهدا بر‌می‌آمد...
سپردم به خودشان و شروع کردم.گفتم: بیایید با هم شرط ببندیم!خندیدند و گفتند: حاج آقا و شرط!!! شما هم آره حاج آقا؟؟گفتم: آره!!گفتند: حالا چه شرطی؟گفتم: من شما را به یکی از مناطق جنگی می‌برم و معجزه‌ای نشان‌تان می‌دهم، اگر به معجزه بودنش اطمینان پیدا کردید، قول بدهید راه‌تان را تغییر دهید و به دستورات اسلام عمل کنید.گفتند: اگر نتوانستی معجزه کنی، چه؟گفتم: هرچه شما بگویید.گفتند: با همین چفیه‌ای که به گردنت انداخته‌ای، میایی وسط اتوبوس و شروع می‌کنی به رقصیدن!!!
اول انگار دچار برق‌گرفتگی شده باشم، شوکه شدم، اما چند لحظه بعد یاد اعتقادم به شهدا افتادم و دوباره کار را به آن‌ها سپردم و قبول کردم.
دوباره همه‌شون زدند زیر خنده که چه شود!!! حاج آقا با چفیه بیاد وسط این همه دختر و...در طول مسیر هم از جلف‌ بازی‌های این جماعت حرص می‌خوردم و هم نگران بودم که نکند شهدا حرفم را زمین بیندازند؟
نکند مجبور شوم…! دائم در ذکر و توسل بودم و از شهدا کمک می‌خواستم...می‌دانستم در اثر یک حادثه، یادمان شهدای طلائیه سوخته و قبرهای آن‌ها بی‌حفاظ است…از طرفی می‌دانستم آن‌ها اگر بخواهند، قیامت هم برپا می‌کنند، چه رسد به معجزه!!!به طلائیه که رسیدیم، همه‌شان را جمع کردم و راه افتادیم … اما آن‌ها که دست‌بردار نبودند! حتی یک لحظه هم از شوخی‌های جلف و سبک و خواندن اشعار مبتذل و خنده‌های بلند دست برنمی‌داشتند و دائم هم مرا مسخره می‌کردند.
کنار قبور مطهر شهدای طلائیه که رسیدیم، یک نفر از بین جمعیت گفت:
پس کو این معجزه حاج آقا! ما که این‌جا جز خاک وچند تا سنگ قبر چیز دیگه‌ای نمی‌بینیم! به دنبال حرف او بقیه هم شروع کردند: حاج آقا باید برقصه...برای آخرین بار دل سپردم. یا اباالفضل گفتم و از یکی از بچه‌ها خواستم یک لیوان آب بدهد.آب را روی قبور مطهر پاشیدم و...
تمام فضای طلائیه پر از شمیم مطهر و معطر بهشت شد…
عطری که هیچ جای دنیا مثل آن پیدا نمی‌شود!
همه اون دخترای بی‌حجاب و قرتی، مست شده بودند از شمیم عطری که طلائیه را پر کرده بود. طلائیه آن روز بوی بهشت می‌داد...همه‌شان روی خاک افتادند و غرق اشک شدند! سر روی قبرها گذاشته بودند و مثل مادرهای فرزند از دست داده ضجه می‌زدند …
شهدا خودی نشان داده بودند و دست همه‌شان را گرفته بودند. چشم‌ها‌شان رنگ خون گرفته بود و صدای محزون‌شان به سختی شنیده می‌شد. هرچه کردم نتوانستم آن‌ها را از روی قبرها بلند کنم. قصد کرده بودند آن‌جا بمانند. بالاخره با کلی اصرار و التماس آن‌ها را از بهشتی‌ترین خاک دنیا بلند کردم...به اتوبوس که رسیدیم، خواستم بگویم: من به قولم عمل کردم، حالا نوبت شماست، که دیدم روسری‌ها کاملا سر را پوشانده‌اند و چفیه‌ها روی گردن‌شان خودنمایی می‌کند.
هنوز بی‌قرار بودند…
چند دقیقه‌ای گذشت…
همه دور هم جمع شده بودند و مشورت می‌کردند...
پرسیدم: به کجا رسیدید؟
چیزی نگفتند.
سال بعد که برای رفتن به اردو با من تماس گرفتند، فهمیدم دانشگاه را رها کرده‌اند و به جامعه‌الزهرای قم رفته‌اند …
آری آنان سر قول‌شان به شهدا مانده بودند...
جوانان با شهدا

لینک جوانان با شهدا در لاین حداقل یکی از دوستانتان را دعوت کنید.


طنز شهدا

سنگر یا سنگک؟

همیشه خدا توی تدارکات خدمت می‌کرد. کمی هم گوش هایش سنگین بود. منتظر بود تا کسی درخواستی داشته باشد، فورا برایش تهیه می‌کرد.
یک روز عصر، که از سنگر تدارکات می‌آمدیم، عراقی‌ها شروع کردن به ریختن آتش روی سر ما. من خودم را سریع انداختم روی زمین و به هر جان کندنی بود خودم را رساندم به گودال یک خمپاره. در همین لحظه دیدم که که حاجی هنوز سیخ سیخ راه می‌رفت. فریاد زدم: «حاجی سنگر بگیر!» اما او دست چپش را پشت گوشش گرفته بود و می‌گفت: «چی؟ سنگک؟»
من دوباره فریاد زدم: «سنگک چیه بابا، سنگر، سنگر بگیر...!!»
سوت خمپاره‌ای حرفم را قطع کرد، سرم را دزدیدم. ولی وقتی باز نگاه کردم دیدم هنوز دارد می‌گوید: «سنگک؟»
زدم زیر خنده. حاجی همیشه همینطور بود از همه کلمات فقط خوردنی‌هایش را می‌فهمید.



التماس دعا

بر خلاف همه اشخاص که موقع نماز و دعا، اگر می‌گفتی: «التماس دعا» جواب می‌شنیدی: «محتاجیم به دعا» به بعضی از بچه‌های حاضر جواب که می‌گفتی جواب‌های دیگری می‌گفتند.
یکبار به یکی گفتم: «فلانی ما را هم دعا بفرما»
فورا گفت: «شرمنده سرم شلوغه. ولی باشه،‌ چشم. سعی خودمو می‌کنم. اگه رسیدم رو چشام!»



صدام آش فروشه!...

روزهای اولی که خرمشهر آزاد شده بود، توی کوچه پسکوچه‌های شهر برای خودمان می‌گشتیم. روی دیوار خانه‌ای عراقی هانوشته بودند: «عاش الصدام»
یکدفعه راننده زد روی ترمز و انگشت گزید که اِاِاِ، پس این مرتیکه صدام آش فروشه!...
کسی که بغل دستش نشسته بود نگاهی به نوشته روی دیوار کرد و گفت: «آبرومون رو بردی بیسواد!... عاشَ! یعنی زنده باد.


زندگی نامه شهدا

شهید حسین امینی

فرزند :ابوالقاسم
تاریخ و محل تولد: 1338-اصفهان
شغل :دانش اموز
تاریخ و محل شهادت: 1357/8/19گچساران
زیارتگاه: گلزار شهدای گچساران

مختصری از زندگی نامه :
وی در یک خانواده مذهبی به دنیا امد . در سال دوم دبیرستان 1356در پی اعتصابی که در دبیرستان رخ داد ،او را محرک اصلی شناختند وبا تمهیدات مختلف از جمله کم کردن نمره انضباط و اخطار کتبی متعدد به خانواده وی ‌و در نهایت با اینکه او در طول دوران تحصیل خود شاگرد ممتاز بود وی را در چندین نمره درسی تجدید کردند ولی او همچنان با فعالیت در زمینه رشد و اگاهی دانش اموزان همدوره خود و ایراد مقاله هایی در زمینه مختلف فرهنگی و اجتماعی مورد نظر وتعقیب ماموران رژیم واقع میشد .ایشان از کلاس اول رشته ریاضی و فیزیک در دبیرستان سعدی اصفهان مبارزه مخفیانه خود را با رژیم پهلوی اغاز کرد .همزمان با علنی شدن قیام مردم علیه رژیم ،بویژه پس از واقعه 17شهریور 1357 ،وی و دوستانش اولین تشکیلات و تظاهرات علنی را در خیابانهای شهر پی ریزی کردند و بارها با ماموران ساواک درگیر شدند .در یکی از شبها پس از قرات خطبه ای از نهج البلاغه و مقاله ای درباره حجاب در مسجد بیت العباس ،مورد بازخواست شدید ساواک قرار گرفت ایشان جوانی بسیار مودب و متواضع ،ساده و بی تکلف بود و در ایثار و گذشت در حق دوستان ،هوش و استعداد و تلاش بی وقفه در ایجاد تشکیلات و انسجام بین دوستان سرامد بود.وی در شب عید قربان به دست مزدوران رژیم پهلوی ،دز مسجد شهیدان به شهادت رسید


جملات زیبا از شهدا

جملاتی از شهید علمدار , آدم باید توجه کند.

 فردا این زبان گواهی می دهد. حیف نیست این زبانی که می تواند شهادت بدهد که اینها ده شب فاطمیه نشستند و گفتند: یا زهرا ، یا حسین (ع) آنوقت گواهی بدهد که مثلاً ما شنیدیم فلان جا لهو و لعب گفت، بیهوده گفت، آلوده کرد، ناسزا گفت، به مادرش درشتی کرد.

 احتیاط کن! تو ذهنت باشد که یکی دارد مرا می بیند، یک آقایی دارد مرا می بیند، دست از پا خطا نکنم، مهدی فاطمه(س) خجالت بکشد.

 وقتی می رود خدمت مادرش که گزارش بدهد شرمنده شود و سرش را پایین بیندازد. بگوید: مادر! فلانی خلاف کرده، گناه کرده است. بد نیست ؟!!!
 فردای قیامت جلوی حضرت زهرا(س) چه جوابی می خواهیم بدهیم.