ماندن در صف عاشورایی امام عشق تنها با یقین مطلق بدست می­آید.

معرفی شهیدان 8 سال دفاع مقدس کشورمان ایران
صفحه خانگی پارسی یار درباره

دانشمند شهید مصطفی_احمدی_روشن


متولد  هفده_شهریور 1358 در روستای سنگستان همدان
دانش آموخته رشته مهندسی_پلیمر از دانشگاه_صنعتی_شریف
شهادت : بیست_و_یک_دی 1390 ساعت 8:20 صبح براثر انفجار یک خودروی پژو 405 توسط تیم تروریستی سیا و موساد
.
.
.
.
.
.
.
.
خاطره یک
.
صدای علیرضا را که می شنید،
انگار
دیگر توی این دنیا  نبود.
.
عجیب وغریب بهش علاقه داشت.
.
گاهی وقت ها که علیرضا دلتنگی می کرد و پشت تلفن گریه می کرد
،خودش هم به گریه می افتاد.
.
علیرضا که تب می کرد
باید از دو نفر مراقبت می کردم،
هم علیرضا،
هم مصطفی .
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
خاطره دو
.
رفته بودیم سخنرانی حاج آقا #خوش_وقت.
بعد سخنرانی
دور حاج آقا جمع شدیم.
.
مصطفی پرسید
حاج آقا، ظهور نزدیکه؟
حاج آقا گفت:
تا شما تو نطنز چه کار کنید.
مصطفی گفت
یعنی ظهور ربط به این داره که ما اونجا چه کار میکنیم؟
حاج آقا گفت:
اره،بالاخره ربط داره.شما برید نطنز کار کنید،کوتاه نیاید.یه ثانیه رو هم از دست ندید.
با چراغ خدا برید سر کار،با چراغ خدا هم برگردید.
.
بهانه زیاد بود برای اینکه کار را ول کنیم و برویم.
ولی مصطفی خواب و خوراک نداشت.
حاج آقا گفته بود
حضرت آقا چقدر پیگیر بحث هسته ای هست.
.
وِرد زبانش بود
باید کاری کنیم از دغدغه های اقا کم بشه
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
خاطره سه :
.
مصطفی نبود
کلی ازش تعریف کردم.
.
فردا که مصطفی آمد ، بچه ها بهش گفتند .
.
شب مصطفی آمد کنارم ،
یک نامه داد دستم ورفت .
نامه را خواندم
نوشته بود
چرا پیش بچه ها از من تعریف کردی؟
نگفتی شاید دچار غرور و خودبزرگ_بینی بشم؟
من هزار تا ضعف دارم،
دیگه از این حرفا نزن !!
.
دو سه روز بابت همین باهام سرسنگین بود .
بعد هم
خودش آمد سراغم!
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
خاطره چهار
.
صورتش سرخ شده بود.
خواب دیده بود
در صحرای کربلا
پشت سر امام حسین(ع)
نماز صبح می خواند.


داستان کفاشی که کفش امام زمان را پینه نمیزد!!!

داستان کفاش و امام زمان (ع)


سید عبدالکریم کفاش شخصی بود که مورد عنایت ویژه امام زمان (عج) قرار داشت و حضرت دائماً به او سر می زد. روزی حضرت به حجره کفاشی او تشریف آوردند در حالی که او مشغول کفاشی بود. پس از دقایقی حضرت فرمودند: «سید عبدالکریم، کفش من نیاز به تعمیر دارد ، برایم پینه می زنی؟»
 سید عرض کرد: آقاجان به صاحب این کفش که مشغول تعمیر آن هستم قول داده ام کفش را برایش حاضر کنم، البته اگر شما امر بفرمائید چون امر شما از هر امری واجب تر است، آن را کنار می گذارم و کفش شما را تعمیر می کنم. حضرت چیزی نگفتند و سید مشغول کارش شد.
 پس از دقایقی مجدداً حضرت فرمودند: «سید عبدالکریم! کفش من نیاز به تعمیر دارد، برایم پینه می زنی!؟»
سید کفشی را که در دست داشت کنار گذاشت، بلند شد و دستانش را دور کمر مبارک حضرت حلقه زد و به مزاح گفت : قربانت گردم اگر یک بار دیگر بفرمایید "کفش مرا پینه می زنی" داد و فریاد می کنم آی مردم آن امام زمانی که دنبالش می گردید، پیش من است، بیایید زیارتش کنید !
حضرت لبخند زدند و فرمودند: «خواستیم امتحانت کنیم تا معلوم شود نسبت به قولی که داده ای چقدر مقید هستی.»

کتاب روزنه هایی از عالم غیب؛ آیت الله سید محسن خرازی


خاطره ای از شهید محمد علی رجایی

خاطره ای بی نظیر از معلم جاودانه شهید محمدعلی رجایی
یکی از شاگردان قدیم شهیدرجایی نقل  میکند:
به هفته آخر ماه اسفند نزدیک میشدیم, دانش آموزان میخواستند هرطوری شده اون هفته رو تعطیل کنند!
بچه ها برای هرمعلمی نقشه ای کشیدند... این معلم که حاضره تعطیل کنه... اون معلم که کتاب رو تدریس وتموم کرده... دیگری هم حضور وغیاب نمیکنه و...
اما مشکل اصلی معلم ریاضی , آقای رجایی بود که یقین داشتیم نه تعطیل میکنه نه اجازه غیبت میده...
بچه ها فکرهاشون رو سرهم گذاشتند وتصمیم گرفتند بطور یکدست در کلاس حضور پیدانکنند وآقا معلم رو در برابرعمل انجام شده قرار بدند...
روزی که ما با آقای رجایی درس داشتیم, بچه ها به مدرسه نیامده بودند ولی من بطور اتفاقی کاری داشتم که رفتم مدرسه...
از سر کنجکاوی در گوشه ای از مدرسه سرم رو با توپ گرم کردم تا ببینم برای کلاس ما چه اتفاقی می افته!
چند دقیقه مانده به شروع کلاس, طبق معمول آقای رجایی با دفتر حضور وغیاب و کتاب درسی از دفتر مدیر بیرون آمد ورفت به طرف کلاس...
دل درسینه ام نبود.. حالا چه میشه؟! اگر آقا معلم ببینه بچه ها قالش گذاشتند ناراحت میشه؟!
با دلهره گامهای معلم رو تعقیب کردم... آقای رجایی به کلاس رسید در رو باز کرد وارد شد وسپس در رو بست...
یعنی چه؟!...
حتما بعضی ازبچه ها ترسیدند ورفتند سر کلاس...نامردا...
دیگه خودم هم جرأت نداشتم برم سرکلاس, به بقیه باید چه جوابی میدادم؟!
برای اینکه ببینم چه کسانی عهدشکنی کردند و سرکلاس رفتند تومدرسه موندم...
شاید نیم ساعتی گذشته بود که آقا معلم با دستهای گچی که حکایت از تدریس داشت از کلاس بیرون آمد ورفت بطرف دفتر مدرسه.
باعجله به سمت کلاس رفتم...
ازآنچه دیدم دهانم باز موند...
هیچ کس درکلاس نبود وآقای معلم تمام درس رو با دقت وتوضیح کافی روی تابلو نوشته بود... پایین تابلو هم اضافه کرده بود:
دانش آموزان عزیز!
حسب وظیفه در کلاس حاضرشدم و انجام وظیفه کردم.
عیدتون مبارک!

اولین روز بعد از تعطیلی با آقای رجایی درس داشتیم بچه ها بغض کرده و در حالی که گاهی نگاهی به تخته سیاه می انداختند خاموش وبی صدا در خود فرو رفته بودند...
رجایی شاید تنها معلمی است که درکلاس خالی تدریس کرد..


خاطره ای از یک دیدار با حاج حسین_همدانی

داخل هواپیما تقریبا همه سر جاهایش مستقر  شده بودند و آرام نشسته بودند اما هواپیما بلند نمی شد، سکوت خاص و پر طمأنینه ای بر ذهن همه در هواپیما سایه افکنده بود، هیچ صدایی از هیچکس بر نمی خاست و این نشان می داد که  تقریبا تمامی مسافران هواپیما بزرگسال هستند،  هرکسی در سکوت، خودش را سرگرم می کرد تا کسی دیگری متوجه حضورشان نشود،  خانمی در حالیکه دستکشی مشکی بر دستش بود به آرامی در حال  قرایت قرآن کریم  بود,  اقای کناری که چهره آشنایی داشت و به نظرم  از مسؤولان دولتی  بود، روزنامه همشهری را باز کرد و شروع به مطالعه کرد، و البته سرش را آنچنان داخل روزنامه کرد که کسی او را نشناسد،  ردیف جلوتر وزیر سابق صنعت و معدن در کنار همسرش خیلی مودب و آرام  نشسته بودند.  این سوتر مرد جا افتاده خوش صورتی  با ریشهای سپیدش که چفیه سفید وسیاهش، صورت زیبایش را زیباتر نشان می داد در کنار همسرش نشسته بود و گهگاهی رو  به این طرف و آنطرف بر می گرداند و با چند نفری در کمال آرامش و طمأنینه  صحبت می کرد،  می شنیدم که اطرافیان  از او بعنوان یک  بزرگمرد یاد می کنند. خانمی هم  در کنار من بود که با ادب و  هیجان خاصی دایم از من پرس وجود می کرد که من چه کاره هستم با کی آمده ام ، آیا من قبلا تجربه این سفر دارم یا نه،  آنجا چگونه است؟ بازنشسته هستم یا هنوز کارمند... و من هم سعی می کردم  همچنان مودبانه کنجکاوی هایش را آرام کنم و به این ترتیب  بودکه با او هم سخن می شدم و جواب به سوالهایش می دادم.
زمان می گذشت و همچنان تمامی مسافران هواپیما  منتظر پرواز  بودند. در این لحظه بلند گوی هواپیما اعلام کرد که لطفا جناب سردار همدانی به در ورودی هواپیما تشریف ببرند. به ناگهان دیدم همه اطرافیان  چشم شدند و به این  مرد خوش سیما و جذاب که چپیه اش را بروی شانه هایش مرتب می کرد، خیره شدند. از جایش بلند شد و بسوی قسمت جلوی هواپیما  رفت. همه خوب میدانستند  مشکلی هست که فقط با حضور ایشان حل می شود.  دقایقی بعد در حالیکه صدای غرش و حرکت  موتورهای هواپیما را می شنیدیم، بازگشتند، در حالیکه می نشستند رو بمن کردند و با  سلام علیک مودبانه ای بمن گفتند شنیدم که تهیه کننده تلویزیون هستی احسنت به شما ... و پرسیدند چه می کنی و چه کرده ای و اکنون در این زمانه چه باید کرد..؟ و من با افتخار وصف ناشدنی شروع به همصحبتی با این مرد بزرگ کردم و میدیدم که ایشان با چه نکته سنجی بیان من را مداقه می کنند.
این اولین دیدار و آشنایی من با ابووهب  در هواپیمایی که مقصدش نجف و کربلا برای راهپیمایی اربعین93,بود

ارسالی از سرکار خانم فولادگر


در محضر ولایت

رهبرانقلاب:امروز تضادهای تمدن غرب خودرا نشان میدهد/امروز نوبت اسلام است/مسلمانان باهمت خود تمدن نوین اسلامی را برپاکنند/این خطاب به علما و روشنفکران جهان اسلام است که غرب را قبله خود نمیدانند.من دیگر امید چندانی به سیاستمداران جهان اسلام ندارم.

هبرانقلاب دردیدار بمناسبت ولادت پیامبر:امت اسلامی امروز وظیفه اش تنهااین نیست که درمیلاد پیامبر جشنی برپا کند/دنیای اسلام باید مثل پیامبر روحی جدید وفضایی تازه بازکند و تمدن نوین اسلامی برپا کند.