ماندن در صف عاشورایی امام عشق تنها با یقین مطلق بدست می­آید.

معرفی شهیدان 8 سال دفاع مقدس کشورمان ایران
صفحه خانگی پارسی یار درباره

خاطرات شهدا

خاطرات شهدا


مادرم نمی گذاشت ما غذا درست کنیم ،پدرم نسبت به غذا حساس بود؛ اگر خراب می شد، ناراحت می شد.

 تا قبل از عروسی برنج درست نکرده بودم.
 شب اولیکه تنها شدیم، آمد خانه و گفت:
 « ما هیچ مراسمی نگرفتیم. بچه ها میخوان بیان دیدن. می تونی شام درست کنی؟»

کته ام شفته شده بود.
 همان را آورد، گذاشت جلوی دوست هاش. گفت :
« خانم من آشپزیش حرف نداره، فقط برنج این دفعه ای خوب نبوده وا رفته. »


 یادگاران، جلد سه، کتاب شهید مهدی باکری، ص 11


داستان دو رفیق

داستان زیر خاطرات ناب دورفیق ازلی است که یکی از آنان به دیدار خدا رفت و دیگری در حسرت و شوق پرواز.
تا پایان این داستان همراه ما باشید

قسمت اول:
من و میثم تو یه شهرک نظامی زندگی کردیم شهرک دوتا ستون خونه های ویلایی ارتشه!
زوج و فرد،ما با هم تو ستون فرد بودیم،اونا کوچه 21 و ما 29 ،ما زیاد با هم سنمی نداشتیم،حتی بابام که جانبازه با مرحوم پدرش سره مسائل عقیده ای و مذهبی تو مسجد جرو بحثشونم شده بود و خودش بیشتر باعث فاصله بینمون شده بود،
خلاصه هفت سالمون شدو ما جفتمونم رفتیم مدرسه،تو یک کلاس نبودیم ولی تو یک سالن بودیم که این ینی هرروز همو میدیم و بی تفاوت از کنار هم رد میشدیم!

اخلاق میثم آروم!مذهبی!قرآن خوان !مثبت به طرز عجیبی!مودب،خوش پوش،لباسا ساده بدون مارک یا نوشته،هر روز تو نماز خونه بود!
و برعکس میثم من یه بچه ارازل که کارو زندگیم صبح تا شب دعوا و مردم آزاری بود،ولی تو دلم از مظلوم جماعت دفاع میکردم و فقط دنبال این بودم انتقام مظلومارو از قلدرای منطقه بگیرم،ولی این میثم رو مخ من بود،با اینکه ساکت بود باهاش بد لج بودم،اونم صرفا بخاطره اینکه درسش خوب بود،بچه مثبت بودو بدجور مورد تشویق مسئولای مدرسه بود.همش دلم میخواست به یه بهونه ای باهاش دعوا کنم بزنمش،ولی لاکردار گزک دستم نمیداد!
قیافش هنوز جلو چشممه،یه بچه سبزه ،با روپوش سرمه ای با شلواره طوسی موها با نمره چهار کوتاه،ناخناش تمیز! بگذریم!

گذشت و  قضیه تو یه مدرسه بودن ادامه داشت تا پنجم ابتدایی....

ادامه دارد....




شهدای نیجریه

حجت الاسلام پناهیان در مراسم بزرگداشت شهدای نیجریه:

 در دعای افتتاح عبارت خاصی وجود دارد:
 «اللهم انا نرغب الیک فی دولة کریمة، تعز بها الاسلام و اهله، و تذل بها النفاق و اهله»؛
 گویی در آخرالزمان مشکل اصلی نفاق است نه کفر.

 امروز ما با سه نوع نفاق مواجهیم:
 نفاق جهانی که تمام شعارهای انسانیش در غرب فریب و تظاهر و دروغ از آب درآمده است.
 نفاق منطقه که خود را با داعشی‌های تروریست رسوا کرده است.
 نفاق در جامع? خودمان که با غرب‌گرایی خود را رسوا می‌کند.
این سه نفاق با یکدیگر هم‌دست و هم‌داستان هستند.

جنایتی که در نیجریه رخ داد، بار دیگر همراهی نفاق جهانی را با نفاق منطقه نشان داد و منافقین داخلی هم با آنها همراهی کردند.
انتظار نداشته باشید نفاق داخلی که برای کشته‌شدگان فرانسه سوگواری می‌کند، برای شهیدان نیجریه هم سوگواری کند.

امام(ره) هر ده باری که کلم? لیبرال‌ها را استفاده کردند، کلم? منافقین را هم کنار آن ذکر کردند و توضیح دادند که منظورشان از منافقین، تروریست‌هایی هستند که سر پدر خانواده را جلوی زن و بچه‌اش می‌برند.

 ای شهدا! شاهد باشید ما غرب‌زده‌های داخلی خودمان را همراه و هم‌داستان تروریست‌ها و قاتلان شما می‌دانیم.

مشهد مقدس، مراسم بزرگداشت شهدای نیجریه، 26آذر 94


سوال آیت الله خامنه ای از شهید علم الهدی

سوال آیت‌الله خامنه‌ای از شهید علم‌الهدی
این بیابانها را نیروهاى متجاوز پر کرده بودند. تمام این سرزمین پاک و مظلوم و خونبار، در زیر چکمه‌ى متجاوزان بود و نیروهاى مسلّح و سازمانهاى نظامى ما، همه‌ى تلاش خودشان را براى دفع و سرکوب دشمن مى‌کردند. اما این جوانان با دست خالى به مقابله با دشمن مى‌رفتند. آن روز شاید عدّه‌ى این جوانان، بیست، سى نفر بیشتر نبود. بیست الى سى جوانان با دست خالى؛ اما با دل استوار از ایمان و توکّل به پروردگار. در این‌جا، در این بیابانها، چند هزار تانک و نفربر زرهى از دشمن مستقر بود. آن جمع کوچک، براى مقابله با این جمع على‌الظّاهر بزرگ مى‌آمد؛ با ایمان به خدا و با توکل؛ آن‌گونه که حسین‌بن‌على علیه‌السّلام، با جمع معدود، در مقابل دریاى دشمن ایستاد، قلبش نلرزید، اراده‌اش سست نشد و تردید در او راه پیدا نکرد. این جوانان، واقعاً همان‌طور بودند.
من در همین‌جا، از شهید علم‌الهدى پرسیدم: شما از سلاح و تجهیزات چه دارید که این‌گونه مصمّم به جنگ دشمن مى‌روید؟ دیدم اینها دلهایشان آن‌چنان به نور ایمان و توکّل به خدا محکم است که از خالى بودن دست خود هیچ باکى ندارند.
حرکت کردند و رفتند. آنها خواستار جهاد در راه خدا و پذیراى شهادت در این راه بودند؛ چون مى‌دانستند حقّند. شهداى ما در هر نقطه‌ى این جبهه‌ى عظیم، با همین روحیه و با همین ایمان، جنگیدند.


مسیحی نماز خوان

تو گردان شایعه شد:
ـ نماز نمی خونه!

گفتن: «تو که رفیق اونی، بهش یه تذکر بده!»
باور نکردم و گفتم: «لابد می خواد ریا نشه، پنهونی می خونه.»

وقتی دو نفری توی سنگر کمین جزیره ی مجنون، بیست و چهار ساعت نگهبان شدیم، با چشم خودم دیدم که نماز نمی خواند! توی سنگر کمین، در کمینش بودم تا سر حرف را باز کنم.
ـ تو که برای خدا می جنگی، حیفه نیس نماز نخونی . . .
لبخندی زد و گفت: «یادم میدی نماز خوندنو!»
ـ بلد نیسی!؟
ـ نه، تا حالا نخوندم!

همان وقت داخل سنگر کمین، زیر آتش خمپاره ی شصت دشمن، تا جایی که خستگی اجازه داد، نماز خواندن را یادش دادم.

توی تاریک روشنای صبح، اولین نمازش را با من خواند. دو نفر نگهبان بعد با قایق پارویی که آمدند و جای ما را گرفتند. سوار قایق شدیم تا برگردیم. پارو زدیم و هور را شکافتیم. هنوز مسافتی دور نشده بودیم که خمپاره شصت توی آب هور خورد و پارو از دستش افتاد.

آرام که کف قایق خواباندمش، لبخند کم رنگی زد.با انگشت روی سینه اش صلیب کشید و چشمش به آسمان یکی شد.?